حکایت شنودم که روزی شبلی رحمة الله علیه در مسجدی شد تا دو رکعت نماز بگزارد و زمانی برآساید. در مسجد کودکان دبیرستان بودند اتفاق را وقت نان خوردن کودکان بود و دو کودک به نزدیک شبلی رحمة الله علیه نشسته بودند یکی پسر منعمی بود و یکی پسر درویشی و دو زنبیل نهاده بودند. در زنبیل پسر منعم نان و حلوا بود و در زنبیل پسر درویش نان تهی.
پسر منعم نان و حلوا میخورد و پسر درویش از وی حلوا همی خواست. پسر منعم گفت: اگر تو را پاره حلوا بدهم تو سگ من باشی. گفت: باشم. گفت: بانگ کن تا تو را حلوا بدهم. آن بیچاره بانگ سگ همی کرد و پسر منعم حلوا به وی همی داد. چند کرت (= چند بار) هم چنین بکرد و شیخ شبلی رحمة الله در ایشان نظاره میکرد و میگریست. مریدان گفتند: ای شیخ تو را چه رسید که گریان شدی؟ گفت: نگاه کنید که طامعی (= طمع داشتن) و بی قناعتی به مردم چه میکند. چه بودی اگر آن کودک به نان خشک تهی خود قانع بودی و طمع حلوای آن کودک نکردی تا وی را سگ همچون خودی نبایستی بود.
پس ای پسر اگر زاهد یا فاسق باشی قانع و بسند کار (= راضی باش) تا بزرگترین و پاکترینِ جهان تو باشی.
عنصرالمعالی، قابوسنامه، باب چهل و چهارم